پیک افتخار 10 - مسافر غریب : خاطراتی از سردار لشگر شهید مهدی زین الدین

مشخصات کتاب

سرشناسه : پاک، علی، 1354-

عنوان و نام پدیدآور : مسافر غریب : خاطراتی از سردار لشگر شهید مهدی زین الدین/گردآوری و بازنویسی علی پاک ؛ [به سفارش] ستاد آیه های ایثار و تلاش.

مشخصات نشر : تهران: کتاب مسافر، 1386.

مشخصات ظاهری : 42 ص.؛.م س 19/5×9

فروست : پیک افتخار؛ 10

شابک : 978-600-5029-25-3

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

یادداشت : این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

یادداشت : کتابنامه: ص. 42.

موضوع : زین الدین، مهدی، 1338-1363. -- خاطرات.

موضوع : شهیدان -- ایران -- بازماندگان -- خاطرات.

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359-1367 -- شهیدان.

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359-1367 -- خاطرات.

شناسه افزوده : ستاد آیه های ایثار و تلاش.

رده بندی کنگره : DSR1626/ز9 پ2 1386

رده بندی دیویی : 955/084309

شماره کتابشناسی ملی : 1152900

ص: 1

اشاره

پیک افتخار

ستاد آیه های ایثار و تلاش

صندوق پستی:417-17185 . تلفن 88950526

نشانی الکترونیکی: www.ayehayeisar.org

مسافر غریب

گردآوری و بازنویسی: علی پاک

تهیه شده در:

انتشارات کتاب مسافر

آدرس: انقلاب. وصال شیرازی. کوچه نایبی. شماره 29. تلفکس:

19-66480717

چاپ اول مرداد 1386

چاپ: نقشینه پیمان

شابک:

همۀحقوق چاپ و نشر برای ستاد آیه های ایثار وتلاش

محفوظ است.

این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

توزیع رایگان در هواپیمائی جمهوری اسلامی ایران و قطارهای رجا

پیک افتخار 10

مسافر غریب

خاطراتی از

سرلشکر پاسدار شهید مهدی زین الدین

ستاد آیه های ایثار و تلاش

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

سردار رحیم صفوی:

( فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ) :

شهید مهدی زین الدین فرماندهی بود که هم از علم جنگ و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.

ص: 3

اشاره

«پیک افتخار» عنوانی است برای خاطراتی از بزرگ مردان و شیر زنان این مرز و بوم در زمانه ای که تاریکی و ظلمت می رفت تا آسمان آبی اش را دلگیر کند؛ مردانی که شرف و غیرت ایرانی مسلمان را برای همیشه معنی کردند.

بی شک آنان کسانی هستند که فرزندان این آب و خاک، همواره به بالای بلندشان خواهند بالید!

کیست که نام آنان را با افتخار و غرور بر زبان نراند!

«پیک افتخار»، تجدید خاطره ای است برای آنان که بودند و دیدند؛ و آیینه ای است برای آنان که نبودند اما تشنه ی رؤیت خورشید وجودشان هستند.

ستاد آیه های ایثار و تلاش

ص: 4

خاطرات : به روایت دیگران

1

قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشی مان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند ما کتاب های ممنوعه بفروشیم. این مأمور که سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت، گاهی عصرها برای صرف چای می آمد داخل مغازه. او بر اثر این رفت و آمد، کم کم با مهدی رفیق شده بود. یک شب، حدود ساعت ده، داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت: « ببینم، اگر تو یه وقت ولیعهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟»

مهدی کمی نگاهش کرد و گفت: « حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ »

ص: 5

پاسبان اصرار کرد که: « بگو چه دستوری می دادی؟ »

مهدی که دید، طرف خیلی جدی است، گفت: « دستور می دادم سبیلتو بزنی! »

بنده ی خدا نصفه شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود و سبیلش را زده بود. یک موقع دیدم در زدند. خودش بود. مهدی که رفته بود دم در، جای خالی سبیلش را نشان داده بود و گفته بود: خوب شد قربان؟

مهدی گفته بود: « اگه می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می دادم!(1)

»

ص: 6


1- 1- پدر شهید

2

مهدی برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند، آمده ایران. رفت خانه شان. دوستش گفته بود: «رفتم خدمت حضرت امام (ره)، فرمودند در ایران به وجود شما بیش تر نیازاست. منم برگشتم. حالا تو کجا می خواهی بروی؟»

مهدی با شنیدن این حرف از سفر منصرف شد.(1)

ص: 7


1- 2 - پدر شهید

3

حزب رستاخیز که تشکیل شد، حکومت به زور از تمام اقشار جامعه خواست که عضو این حزب شوند. در تمام خرم آباد، دو جوان پیدا شدند که این عضویت را نپذیرفتند؛ این دو نفر هم مهدی بود و دوستش. مدیر مدرسه ای که مهدی و دوستش در آنجا درس می خواندند ساعت ها وقت این بچه ها را گرفت. ناظم مدرسه تهدیدشان کرد. اما آن ها کوتاه نیامدند و قاطعانه گفتند: « ما عضو نمی شویم. »

وقتی تلاش هایشان نتیجه نداد، مرا خواستند به مدرسه. گفتند: «یک جور راضی شان کن بلکه کوتاه بیایند.»

من گفتم: «مگر شما نمی گویید آزادی هست؟ خب، این بچه به این نتیجه رسیده که نمی تواند عضو این تشکیلات شود. این جرمه؟»

وقتی دیدند به هیچ شکلی نمی توانند او را

ص: 8

راضی کنند، از مدرسه اخراجش کردند.(1)

4

هم زمان با تبعید پدرش، ایشان هم در دانشگاه شیراز با رتبه ی چهارم قبول شدند. ما در سفر سقز بودیم که شنیدیم تلگراف زده و انصراف داده. ما از این مسئله ناراحت شدیم و دلیل کارش را پرسیدیم.

گفت: «امروز مغازه ی بابا یک سنگر بر علیه طاغوت است. من می خواهم این سنگر را حفظ کنم.(2) »

ص: 9


1- 1- پدر شهید
2- 1- مادر شهید

5

حاج آقا گفت: «می خواهیم برویم مسافرت برای اینکه خانه خالی نباشد شب بیا اینجا بخواب.»

زمستان بود و هوا هم خیلی سرد. من خیلی زود گرفتم خوابیدم. ساعت حدود دو نصف شب با صدای در از خواب بیدار شدم. اول فکر کردم خیالاتی شده ام اما دوباره که صدا آمد، بلند شدم و در را باز کردم. آقا مهدی بود و چند تا از دوستانش؛ از جبهه آمده بودند. خستگی از سر و رویشان می بارید. همین که جاگیر شدند، خوابشان برد. کم کم خودم هم داشت خوابم می گرفت که با صدای ناله ای از جا برخاستم. صدا از داخل حیاط بود. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

ص: 10

6

صبح یکی از روزهای شروع عملیات، با شهید زین الدین قرار داشتم. مدتی گذشت، خبری نشد. داشتم دلواپس می شدم که دیدم یک نفربر زرهی در محل قرار توقف کرد. آقا مهدی ، با تبسمی بر لب، و سر و رویی غبارآلود از داخل آن بیرون آمد. تا نگاهش کردم، خندید. گفت: «عذر می خواهم که منتظرتان گذاشتم. آخه می دانی، ما هم جوانیم و به تفریح نیاز داریم. رفته بودم خیابان گردی!»

خندیدم و گفتم: «آقا مهدی! درکدام شهر گشت می زدی؟ »

گفت: «از آشفتگی دشمن استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان رفتم؛ برای شناسایی عملیات بعدی!»

تبسمی کرد و ادامه داد: «راستش ما که نمی خواهیم اینجا بمانیم! تا کربلا هم که الی ماشاءالله راه است!»(1)

ص: 11


1- 1- حجت الاسلام محمد جواد سامی

7

در یکی از سخنرانی هایش، در مقر انرژی اتمی اهواز، گفت: «بچه ها! من گاهی نیمه شب ها می آیم به شما سر بزنم، می بینم نماز شب خوان ها بسیار اندکند!»

بعد سرش را با تأسف تکان داد و گفت: «چرا کسی که اسم خودش را گذاشته سرباز امام زمان (ع)، این قدر باید نسبت به نماز شب بی تفاوت باشد!»(1)

8

نیروها از یکجا ماندن خسته شده بودند و روحیه شان ضعیف شده بود. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم: «نیروها خسته اند. پنجاه روز است که به مرخصی نرفته ا ند!»

گفت: «شما نگران نباشید. من برایشان

ص: 12


1- 1- احمد حاجی زاده

صحبت می کنم.»

گفتم: «با صحبت کردن که چیزی درست نمی شود. شما باید تصمیم بگیرید!»

نیروها را توی میدان صبحگاه جمع کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. بچه ها، بعد از سخنرانی، از شدت شوق آن قدر روی دوش توی اردوگاه گرداندندش که گرمازده شد.

9

پاتک عراقی ها سنگین بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. ساعتی به این منوال بود که یک مرتبه دیدم دیگر پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند: «رفته عقب.»

نمی دانم یک ساعت شد یا نشد که دوباره با موتورش پیدایش شد. دوباره کارها را به دست

ص: 13

گرفت و روحیه ی تازه ای به بچه ها داد.

این غیبت یک ساعته کم کم داشت فراموش می شد که بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک لباس خونی پیدا کردند. درباره اش که پرس و جو کردیم، معلوم شد آقا مهدی در عملیات مجروح شده، رفته عقب، زخمش را بسته، لباسش را عوض کرده و دوباره برگشته به خط!

10

در روزهایی که منطقه آرام بود، اگر می خواستی پیدایش کنی، باید سری به جاهای دنج و خلوت می زدی. حتماً در یکی از این گوشه ها می دیدیش که سخت مشغول مطالعه است؛ انگار نه انگار در جبهه جنگ است.

آقا مهدی از کم ترین زمان برای مطالعه استفاده می کرد.

ص: 14

11

وقتی به دیدار حضرت امام (ره) رفت، تا چند روز حال و احوالش عوض شده بود. یک روز در مورد این دیدار گفت: «آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه! تازه می فهمه مسلمان بودن چقدر راحته و شیرینه!»

می گفت: «دلِ امام مثل دریاست و هیچ چیز نمی تواند آرامش این دریا را به هم بزند.»

بعد هم آرزو کرد: «کاش نصف اون صبر و آرامش را من داشتم!»

12

وقتی رسیدیم دزفول و وسایل مان را جابجا کردیم، دوستانش با ماشین سپاه آمدند دنبالش. گفت: «من می روم سوسنگرد!»

ص: 15

قبلاً چیزهایی در موردش شنیده بودم، اما دوست داشتم بروم و از نزدیک ببینم. گفتم: «مادر، منو نمی بری اونجا رو ببینم؟»

گفت: «اگه دلتون خواست، با ماشین های کرایه بیایید. این ماشین مال بیت الماله!»(1)

13

در عملیات محرم، با آقا مهدی نشسته بودیم توی سنگر بی سیم. آقا مهدی، دو سه شب نخوابیده بود. همین طور که با هم داشتیم حرف می زدیم. یک وقت دیدم جواب نمی دهد. نگاهش که کردم، دیدم در همان حالت نشسته، خوابش برده. هنوز پنج شش دقیقه نگذشته بود که از خواب پرید. بد جوری کلافه بود. یکی از بچه ها پرسید: «چی شده؟»

ص: 16


1- 1- مادر شهید

جواب نداد. سرش را برگرداند طرف پنجره و بیرون را نگاه کرد. زیر لب گفت: «اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگند؛ زخمی می شوند؛ شهید می شوند؛ من اینجا گرفته م خوابیده م!»

14

یکی از دوستان می گفت: رفته بودم حسینیه ی لشگر برای شرکت در نماز جماعت. اعلام کردند که قرار است بین دو نماز مهدی زین الدین، فرمانده لشگر، سخنرانی کند. من که از این خبر ذوق زده شده بودم، چشم گرداندم ببینم فرمانده بین بچه ها هست یا نه، که پیدایش نکردم. البته تا آن روز او را ندیده بودم، اما فکر می کردم اگر در بین بچه ها باشد، حتماً از ظاهرش او را خواهم شناخت.

بعد از نماز ظهر، از فرمانده لشگر درخواست شد که برای ایراد سخنرانی تشریف

ص: 17

بیاورند. سر من هم مثل سر بقیه به دنبال دیدن فرمانده این طرف و آن طرف می چرخید که دیدم بسیجی ای که کنارم نشسته بود از جا برخاست و رفت ایستاد روبه روی جمعیت. "بسم الله الرحمن الرحیم" را که گفت، یقین کردم که این بسیجی همان فرماندهی است که من فکر می کردم باید با ما تفاوت داشته باشد. حرف هایی هم که زد، مثل خودش ساده و دلنشین بودند.(1)

15

یک بار که داشته از قم می آمده منطقه، وسط های راه یادش می افتد خمسش را پرداخت نکرده است. از همآنجا بی درنگ باز می گردد، می رود خمس دارایی اش را ادا می کند

ص: 18


1- 1- محمد رضا اشعری مقدم

و بعد دوباره راه منطقه را در پیش می گیرد!(1)

16

بارها دیده بودم که کنار خیابان می ایستد و برای تاکسی ها و سواری های مسافربر دست بلند می کند. این ماشین ها هم گاهی پیش پایش ترمز می کردند و گاه نه.

یادم نمی رود، یک روز ، داشتم نگاهش می کردم که برای یک تاکسی دست بلند کرد. تاکسی بی اعتنا از مقابلش گذشت. دلم به درد آمد. با خودم گفتم: «چرا از ماشین سپاه استفاده نمی کند!»

و صدای او بود که در گوشم پیچید: « بیت المال است!»(2)

ص: 19


1- 2- محمد سلفچانی
2- 1- محمد خامه یار

17

یک روز که برای شناسایی به داخل خاک عراق می رود، اتفاقی سر از سنگر فرماندهی درمی آورد. چشمش که به استکان و بساط آماده ی چای می افتد، می نشیند و با خیال آسوده و سر صبر دو استکان چای می نوشد. استکان دوم را که تمام می کند، یک افسر عراقی دم در سنگر سبز می شود. آقا مهدی تصمیم می گیرد فقط سکوت کند و تنبیه طرف را بپذیرد. افسر پیش می آید و سیلی محکمی می خواباند بیخ گوشش.

آقا مهدی بدون این که حرفی بزند، از سنگر می زند بیرون.

اتفاقاً در عملیات بعدی، همان افسر به اسارت درمی آید. وقتی چشمش به آقا مهدی می افتد، چند دقیقه فقط خیره اش می شود و نگاهش می کند. آقا مهدی اما هیچ به رویش

ص: 20

نمی آورد.(1)

18

شب عملیات در حسینیه ی لشگر مراسم گرفتند و آقا مهدی سخن گفت: «امشب شب عاشورا است. راهی را که ما در پیش گرفتیم، راهی است که فقط انسان های جان برکف در پیش می گیرند. ما برق ها را خاموش می کنیم تا هر که می خواهد برگردد، خجالت نکشد. وسایلش را بردارد و از لشگر بزند بیرون.»

بچه ها که از شنیدن نام عملیات به وجد آمده بودند، یک صدا شروع کردند به شعار دادن: «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند! »

شعارها کم کم با گریه و هق هق گره خورد. آن شب همه چیز بوی شهادت و عاشورا گرفت.

ص: 21


1- 1- عباسعلی یزدی

و دلیل همه ی این ها، تأثیر کلام شهید مهدی زین الدین بود.(1)

19

یکی از شب های عملیات با چند تا از بچه های تدارکات خوابیده بودیم توی یک سنگر. آن قدر خسته بودیم که حتی حال و حوصله ی خودمان را هم نداشتیم.

ناگهان یک نفر سراسیمه دوید توی سنگر و با هیجان گفت: «بچه ها! عراق پاتک کرده، نیروها مهمات می خواهند!»بچه ها چشم شان گرم شده بود. بی حوصله بودند. یکی گفت: «بابا برو پی کارت!» صدا به نظرم آشنا آمد. چیزی نگذشت که باز همان صداتوی سنگر پیچید: «بچه ها! مهمات نیست؛ خط خالیست!»

ص: 22


1- 1- سید محمدصادق حاج سید جوادی

یکی از تدارکاتی ها توپید به صاحب صدا: «مگه نگفتم برو بیرون! برو به دیگران بگو!»

باز همان صدا آمد: «بچه ها! من مهدی ام؛ غریبه نیستم!» انگار که سنگر روی سرم فرود آمده باشد،

سراپای وجودم لرزید. بچه های دیگر هم شاید همین حالت را پیدا کردند. آن چنان غریبانه این حرف را زد که من هر وقت یادش می افتم، دلم آتش می گیرد. از خجالت روی مان نمی شد توی چشم آقا مهدی نگاه کنیم. با همان حالت مظلومانه گفت: «می دانم خسته اید! من خودم مهمات را بار می زنم، شما فقط ببرید خط خالی کنید.»

از در سنگر که رفت بیرون، همه یک باره بلند شدیم؛ دستپاچه و ناراحت. حالا از شرم نه کسی روی بیرون زدن از سنگر را داشت نه روی ماندن را. یکی از بچه ها یواشکی نگاهی به بیرون از سنگر انداخت. گفت: «بچه ها! آقا مهدی دارد مهمات بار می زند!» من دیگر طاقت نیاوردم. دویدم طرف ماشین و شروع کردم به باز زدن جعبه های مهمات. کم کم بچه

ص: 23

های دیگر هم آمدند.

در تمام مدت بارگیری هیچ کس از خجالت لام تا کام چیزی نگفت. کار که تمام شد، آقا مهدی با مهربانی خاص خودش گفت: «ببرید گردان سید الشهدا (ع)، همان گردان خودتان!»(1)

20

یک روز برای دیدن مهدی به دزفول رفتم. گفته بودند در مقر سپاه است. صبح بود. وارد شدم و گفتم: «با مهدی زین الدین کار دارم.»

گفتند: «با ایشان چه نسبتی دارید؟»

گفتم: «پدرش هستم.»

گفتند: «جلسه دارند. باید صبر کنید!»

صبر کردم تا جلسه تمام شد. از جلسه که

ص: 24


1- 1- علی حاجی زاده

آمد بیرون، حدود سه چهار دقیقه با من صحبت کرد و گفت: «بابا ببخشید، اگه اجازه بدید من کار دارم باید بروم!»

آن موقع من متوجه نشدم که ایشان چه سمتی دارد، اما متعجب شدم؛ چون بلافاصله پشت سر ایشان چند تن از فرمانده هان بلند پایه ی سپاه که مشهور بودند، از آن جلسه بیرون آمدند. ماجرا ماند تا اینکه دیگران آمدند و به ما گفتند که مهدی فرمانده لشگر علی بن ابی طالب (ع)است.

او نیازی نمی دید که این چیزها را به ما بگوید. چون کارهاش واقعاً برای خدا بود!(1)

ص: 25


1- 1- پدر شهید

21

گفت: «شناسایی این عملیات رو باید خودم برم؛ به خاطر تکلیف و مسئولیتم!»

حتی راننده اش را هم علیرغم اصرارهایش نبرده بود؛ بهش گفته بود: « برادرم هست!»

غروب روز بعد باخبر شدم که مهدی و برادرش به کمین خورده اند و شهید شده اند.

22

ساعت هفت صبح، بی سیم زدند که دو نفر تو جاده ی بانه - سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند و شهید شده اند. بروید ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. چند نفری راه افتادیم طرف جاده ی سردشت. وقتی رسیدیم، دیدیم هر دو نفر افتاده اند پشتِ ماشین و به هر دو نفرشان تیر خلاص زده اند. اول نشناختیم

ص: 26

کی هستند. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم.

اسم فرمانده گردان ها و جزییات عملیات را نوشته بود. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. بیشتر گشتیم. قبض خمس را که توی داشبرد پیدا کردیم، فهمیدیم خود زین الدین است.

23

توی خط مقدم داشتیم سنگر می­کندیم. چند ماهی بود که به مرخصی نرفته بودم به همین خاطر ریش و مویم حسابی بلند شده بود. یک دفعه دیدم «دل آذر» با فرمانده لشکر می آیند طرفم. آمدند داخل سنگر.

حاج مهدی گفت: «چند ماهه که نرفتی مرخصی؟ لابد دیگه با این قیافه توی خونه راهت نمی­دن.»

ص: 27

بعد قیچی «دل آذر» را گرفت و شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتی تمام شد در گوش «دل آذر» چیزی گفت و رفت.

بعد «دل آذر» گفت: «وسایلت رو جمع کن. باید بری مرخصی...»

گفتم : «آخه...»

گفت: «دستور فرمانده لشکره!»

24

تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه بالای خانه ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون. یک روز که صدای پایین آمدنش را از پله ها شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم و گفتم: «مهدی جان! تو دیگه عیال واری، یه کم بیشتر مواظب خودت باش.»

گفت: «چی کار کنم؟ مسئولیت بچه­های مردم گردنمه.»

ص: 28

گفتم: «لااقل تو سنگر فرماندهیت بمان!»

گفت: «اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه­خیز می­رن. اگه بمونه توی سنگرش که بقیه می­رن خونه­هاشون!»

25

نزدیک عملیات بود. می­دانستم دختر دار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش بیرون زده. گفتم: «این چیه؟»

گفت:«عکس دخترمه»

گفتم: «بده ببینمش!»

گفت: «خودم هنوز ندیدمش»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «الان موقع عملیاته. می­ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه برای بعد...»

ص: 29

26

چند روز قبل از شهادتش، از سر دشت می­رفتیم باختران. بین حرفهایش گفت: «بچه­ها! من دویست روز، روزه بدهکارم.»

تعجب کردیم. گفت: «شش ساله که هیچ جا، ده روز نموندم که قصد روزه کنم.»

وقتی خبر شهادتش رسید. توی حسینیه انگار زلزله شد. کسی نمی­توانست جلوی گریه بچه­ها را بگیرد. توی سر و سینه می­زدند. چند نفر هم بی حال شدند و روی دست­ها بردنشان.

آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت: «شهید به من سپرده بود که دویست روز، روزه قضا دارم. کی حاضره براش این روزها رو بگیره؟»

همه بلند شدند. نفری یک روز هم می­گرفتند می شد حدود پنج هزار روز!(1)

ص: 30


1- 1- آقای شکارچی

27

شهید زین الدین به نماز اول وقت بسیار اهمیت می­داد. ایشان در هر وضعیت، در هر منطقه ای که بود، به محض رسیدن وقت نماز، برای ادای این فریضه مهیا می­شد.

مدتی پس از شهادتش، یکی از دوستان در عالم رویا او را می بیند که مشغول زیارت خانه ی خداست و عده ای هم در پشت سرش حرکت می کنند. می پرسد: «وظیفه ی شما اینجا چیست؟»

شهید زین الدین جواب می دهند: « به خاطر نمازهای اول وقتی که خوانده ام، در اینجا فرماندهی این گروه را به من واگذار کرده اند!»(1)

ص: 31


1- 1- محمد میر جانی

خاطرات : به روایت همسر

1

در اولین جلسه ی ملاقاتمان، بعد از سلام و علیک، همان حرفی را گفت که خانواده اش قبلا گفته بودند. گفت: «برنامه ام این نیست که از جبهه برگردم. حتی ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین و یا هر جای دیگری که جنگِ حق علیه باطل باشد!»

2

بعد از عقد رفتیم حرم حضرت معصومه (ع). زیارت کردیم و بعد به گلزار شهدا، سر مزارِ دوستان شهیدش. یادم نمی آید در آن لحظات حرفی راجع به خودمان زده باشیم یا سرمان را

ص: 32

بالا آورده باشیم تا هم دیگر را نگاه کنیم. سرِ مزار آیت الله مدنی گفت: «من خیلی به ایشان مدیونم. خرم آباد که بودیم از ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم!»

فردای روز عقد رفت جبهه.

3

بعدها که حضورش در جبهه ها مستمر شد، ما کم تر می دیدیمش. یک بار مادرم بهش گفت: «آقا مهدی حالا شما یک مدتی بمانید خانه تا یک عده تازه نفس بروند.»

خندید. سرش را انداخت پایین و گفت: «حاج خانم صلوات بفرستید؛ ما سرباز امام زمان (عج) هستیم! »

ص: 33

4

درباره ی کارش خیلی خوددار و کم حرف بود. مثلاً من هیچ گاه از زبان خودش نشنیدم که فرمانده تیپ یا لشگر است. آن چیزهای کمی را هم که درباره ی مسئولیت هایش می دانستم، از این و آن شنیده بودم.

این دیگران بودند که می گفتند نیروهای قم، اراک و چند جای دیگر با هم یکی شده اند و تیپ علی بن ابی طالب(ع) را تشکیل داده اند و آقامهدی هم شده فرمانده شان!

5

من و خواهرش، به عنوان هدیه، شلوار و پیراهنی برایش گرفتیم. لباس ها را توی خانه پوشید و رفت. اما وقتی برگشت، دیدیم دوباره

ص: 34

لباس سپاه تنش است. پرسیدیم: «پس لباس ها را چه کردی؟»

گفت: «یکی از دوستانم می خواست داماد بشه، لباسِ نو نداشت؛ دادمشان به او!»

تعجب ما را که دید، گفت: «نکنه شماها فکر می کنید من به این چیزها وابسته ام؟»

6

گفت: «می خواهی برویم بیرون؟ امروز فرصتش را دارم.»

از خدایم بود. برای ناهار سالاد اُلویه درست کردم.

قرار شد گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم و هرجا که ظهر شد، ناهارمان را همآنجا بخوریم. از اهواز راه افتادیم سمت دزفول که همین جور داشتند موشک بارانش می کردند.

ص: 35

موقع گشت زنی در دزفول، به جایی رسیدیم که دقایقی قبل از ورود ما یک موشک افتاده بود.

دیدیم دیگر حوصله ی تفریح نمانده. گفتیم حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم. وقتی به مزار شهدا رسیدیم، دیگر ظهر شده بود. همآنجا هم ناهار را خوردیم.

7

اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد. وقتی قرار شد ما بمانیم آنجا و او به همراه یکی دو نفر یک سر برود لبنان؛ من خیلی نگران بودم. از آنجایی که حاج احمد متوسلیان هم آنجا اسیر شده بود، دلم راضی به این سفر نبود. آخرش نتوانستم خودم را نگه دارم و پرسیدم: «آنجایی که می روی جنگه؟»

گفت: « خیالت راحت؛ خبری نیست. من اینجا شهید نمی شم. قرار است توی وطن

ص: 36

خودمان شهید شوم!»

8

گفتم: «تو خیلی کم حرف هایت را به من می گویی!»

خندید. گفت: «یک علتش این است که نمی خواهم تو زیاد به من وابسته شوی!»

گفتم: « تو چه بخواهی چه نخواهی، این وابستگی ایجاد شده. طبیعی است که من دلم برای شما تنگ می شود.»

گفت: «خودم هم این احساس را دارم، اما می خواهم بعدها اگر بدون من بودی، بتوانی مستقل زندگی کنی و مستقل تصمیم بگیری!»

ص: 37

9

گاهی می شد که چند شبانه روز پشتِ سرِ هم وقت نمی کرد بخوابد. یک شب دیروقت بود که آمد. تا وارد خانه شد، همان جلوی در گرفت نشست. صورتش سیاهِ سیاه شده بود. میان موهایش، گوشه ی چشم هایش و همه ی صورتش پر از شن بود. بعد از سلام و حال و احوال، گفتم: «خیلی خسته ای انگار؟»

گفت: «آره، چند شبه نخوابیدم.»

رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم. وقتی برگشتم، دیدم همانجا، دمِ در، با پوتین خوابش برده.

ص: 38

10

گفت: « دوست دارم شهید بشوم!»

گفتم: «مگه به حرف شماست. شاید خدا اصلاً نخواد که تو شهید بشی. یا شاید خدا بخواد تو بعد از هفتاد سال شهید بشوی!»

گفت: «نه؛ این را زورکی از خدا می خوام!»

نگاهم کرد. توی نگاهش خواهش بود. گفت: «شما هم باید راضی باشید. توی قنوت برایم "اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک" بخوانید!»

ص: 39

11

یک بار دیدم روی بندِ رخت یک دست لباس عربی پهن شده. پرسیدم: «آقا مهدی این لباس مال شماست؟»

گفت: «آره.»

گفتم: «کجا بودی مگه؟»

گفت: «همین طوری، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم.»

به شوخی گفتم: «نکنه رفته بودی دبی؟ شایدم مکه؟»

گفت: «خب دیگه، ما هم دل داریم.»

با موتور رفته بود کربلا. بعد ها از اتفاقات این سفر پر خطر برایم تعریف کرد.

ص: 40

12

اتاقمان را با رخت خواب ها به دو قسمت تقسیم کرده بودیم. اتاق پشت رخت خواب ها، اتاق مهدی بود. اغلب مواقع آنجا خلوت می کرد. موقع خواب که می شد، ما می خوابیدیم و او بیدار می ماند. مشغول دعا و نیایش می شد و به کارهایش رسیدگی می کرد. من هم بعضی شب ها، بیدار می ماندم و به صدای روحانی مناجاتش گوش می دادم.

ص: 41

13

گفت: یک چیز هایی را من از این بچه ها در جبهه می بینم که زبانم بند می آید. مثلا دیروز یکی از بچه های جهاد آمد و گفت: «آقا مهدی خانمم تماس گرفته که بچه دار شداه ام. اگر امکانش هست مرخصی می خواهم.» به او گفتم اشکالی ندارد تا کارهایت را انجام دهی من برگه مرخصیت را می نویسم. تا رفت کارهایش را سر و سامان بدهد یک خمپاره کنارش خورد و شهید شد.

من نمی توانم با دیدن این چیزها خانواده خودم را مقدم بر بقیه بدانم.

ص: 42

14

دخترم لیلا در روز تاسوعا به دنیا آمد. ده روز بعد از تولدش مهدی زنگ زد. این ده روز اندازه ده سال بر من گذشته بود. پرسید: « خب چطوری رفتی بیمارستان؟ با کی رفتی؟ ما را هم دعا کردی؟»

حرفهایش که تمام شد گفتم: «خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود؟»

گفت: « نه! انشاالله می آیم و دوباره زنگ می زنم.»

15

لیلا چهل روزه بود که آمد. وقتی وارد اتاق شد بهت زده به او زل زده بودم. مدت ها از او خبری نداشتم. فکر می کردم شهید شده است.

ص: 43

لیلا را بغل کرد و لی از این کارها مثل پدر های احساساتی که بچه اولشان را می بوسند و گاز می گیرند، نکرد. فقط نگاهش می کرد.

هنوز دو روز نشده بازم به جبهه برگشت.

16

ما هم آدم های معمولی بودیم. جوان بودیم. می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه. می دانستیم که زندگی مان عادی و امن نیست. ولی وقتی می دیدم که آقا مهدی درست در ایام جوانی که وقت خوش گذشتنشان است، دارد تیر و گلوله می­خورد به خودم گفتم که از خیلی از چیز های می­شود گذشت.

ص: 44

زندگی نامه

شهید «مهدی زین الدین» در سال 1338 در خانواده ای مذهبی، درشهر « تهران» متولد شد.

در دبیرستان با مسایل سیاسی آشنا شد و دل در گرو دیانت و بزرگی شهید آیت الله مدنی(ره) گذاشت. با تبعید پدر توسط رژیم، مهدی نیز به شکلی فعال وارد مبارزات سیاسی شد و تلاش کرد در غیاب پدر، وظایف او را در قبال انقلاب بر عهده بگیرد. در همین دوران به دلیل نپذیرفتن عضویت حزب رستاخیز، از دبیرستان اخراج شد. او برای ادامه تحصیل، ناچار شد رشته ی خود را از ریاضی به طبیعی تغییر دهد. پس از اخذ دیپلم، در آزمون ورودی سال 1356 دانشگاه ها شرکت کرد و با رتبه ی چهارم، جواز ورود به دانشگاه شیراز را به دست آورد. اما تبعید دوباره ی پدر، او را بر آن داشت

ص: 45

تا از ادامه ی تحصیل چشم بپوشد.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، ابتدا جذب جهاد سازندگی شد و سپس با شکل گیری سپاه، وارد این نهاد مردمی گردید. او کار خود را در سپاه با سمت «مسئول واحد اطلاعات سپاه قم» آغاز کرد. با آغاز تهاجم دشمن بعثی به مرزهای میهن اسلامی، عازم جبهه شد و به عنوان «مسئول شناسایی یگانهای رزمی» مشغول ایفای وظیفه شد. «مسئولیت اطلاعات – عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد» و «مسئولیت اطلاعات – عملیات قرارگاه نصر» از جمله سمت های او در این دوره بود. با شروع عملیات «رمضان» مهدی زین الدین جوان، به فرماندهی تیپ علی بن ابیطالب(ع) انتخاب گردید. این تیپ به دلیل کارآمدی بالایی که از خود نشان داد، به زودی تبدیل به لشگر شد و مهدی زین الدین نیز با شایستگی تمام به فرماندهی آن انتخاب شد. او همواره به عنوان یکی از فرماندهان محبوب جبهه ها به شمار می آمد. فرماندهی که نور معرفت، تقوا،

ص: 46

صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت کرده بود. چنانچه گفته می شود70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشکر، نماز شب می خواندند.

این رزمنده ی پاک باخته ی اسلام و ایران، در آبان سال 1363 در حالی که به همراه برادرش مجید زین الدین، در راه شناسایی منطقه ی عملیاتی، به کمین گروهک های ضد انقلاب می خورد و مسیرش به سمت آسمان تغییر می کند. یادش گرامی و نام و راهش جاوید باد!

ص: 47

منابع

تو که آن بالا نشستی(کتاب مهدی زین الدین)، احمد جبل عاملی، روایت فتح، چاپ اول 1383

آینه های خاکی، حامد حجتی، سماء قلم، چاپ اول 1383

سایت جامع دفاع مقدس

)www.sajed.ir(

یادگاران ، کتاب زین الدین ،احمد جبل عاملی ، روایت فتح

نیمه پنهان ماه ، بابک واعظی ، روایت فتح

نرم افزار چند رسانه ای جاودانه ها، سازمان بنیاد شهید استان قم

نرم افزار چند رسانه ای شهید مهدی زین الدین، بنیاد حفظ آثار ونشر ارزش های دفاع مقدس

نرم افزار چند رسانه ای ضرب عشق

ص: 48

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109